در زندگی، لحظههایی هست که پیش از این، هیچگاه تجربهشان نکردهای. لحظههایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد.
گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ میآید. گاهی واژه کم میآوری برای گفتن. تو کم میآوری، واژهها کم میآورند.
گاهی دردی داری که نمیتوانی به زبان بیاوری. حتی نمیتوانی درست بفهمیاش. آنچنان غریب، که هیچکسِ دیگر نمیتواند بفهمد و آنقدر دور از آدمی، که اگر به کسی بگویی، حتما مسخرهات میکنند.
گاهی زندگیات پر میشود از همین گاهیها. گاهی زندگیات پشتِ سرِ هم، پر از همین گاهیها میشود. انگار این گاهیها دیگر گاه به گاه نیستند، آمدهاند که همیشگی شوند، بمانند شاید.
نفسم تنگ آمده و انگار چیزی راهِ گلویم را بسته باشد. به سختی نفس میکشم. نفسهایِ عمیق میکشم… نه، فایدهای ندارد، چیزی انگار راهِ گلویم را بسته. یک بغضِ خیلی سنگین، مانندِ دستانی که محکم گلویم را گرفته باشند. همین بغضِ لعنتی، همین دستِ رویِ گلو، دارد خفهام میکند…
خدایا چه کنم… فقط بگو چه کنم… بگو کجایِ این دنیا فرار کنم؟ کجا باشم تا این بغضِ لعنتی از من دور شود؟ پناهی، جایی، جایی که من را از این حسِ خفگی جدا کند. چرا هیچ راهِ فراری نیست…
حسِ خفگی دارم، قلبم به آرامی میزند. ثانیهها، ثانیههایِ لعنتی. پس چرا اینقدر دیر میگذرند این دقایق. چقدر دنیا با تمامِ وسعتش کوچک است. دیگر تقریبا با دهانِ باز نفس نفس میزنم. هیچ راهِ فراری نیست. هیچ پناهی نیست. خدا، خدایی که پناهی، کجایی؟
به من بگو چه کنم. چگونه فرو بنشانم این بغض را؟ خدایا، کجایی. به پوستر روی دیوار با بغض و اشک نگاه میکنم، که رویش با خط درشت نوشته است: «اگر تنهاترین تنها شوم، باز هم خدا هست»… خدایا تنهاترین تنها هستم، نیستی. ناخودآگاه با التماس، دستانم را لرزان، به سمتِ پوستر دراز میکنم. خدایا بگو چکار کنم…
گردنبندِ اسمِ خدا روی گردنم. یادش میافتم و از یقهام خارجش میکنم. با لمسش دوباره اشکهایم جاریمیشود. خدایا چه ربطی بینِ بغضِ گلو و اشکِ چشمهاست؟ پس چرا این بغضِ لعنتی با گریه هم باز نمیشود. به خدا دارم خفه میشوم!
سیگاری روشن میکنم. میسوزیم. سیگارِ لعنتی، حالم را به هم میزند. اما خوب است، احساسِ تنهاییام کمتر میشود انگار، عمرم کم میشود. همین خوب است.
خدایا؟ جایی در این دنیایت هست که کم کند از این بغضِ شکسته در گلویم؟ همین دنیای لعنتیات چرا گاهی آنقدر بزرگ بود که دورم میکرد از آنجا که قلبم میتپید؟ چرا همین دنیایت اینقدر کوچک شده که برایم جایی ندارد؟ این ثانیههایِ لعنتی هم که…
در و دیوارِ این خانه… در و دیوارِ همهی خانهها… در و دیوارِ این شهر، این شهر، تمامِ دنیا رویِ سرم آوار میشود. خدایا پس چرا به دادم نمیرسی؟
چشمهایم را محکم میبندم و انگشتهایم را بر روی چشمهایم میگذارم. صدایی شبیهِ صدایِ درد از دهانم بیرون میآید. خدایا؟ مگر کجایم درد میکند؟ مگر نه اینکه روح هم زخم میشود، درد میگیرد.
خدایا، به خدا دارم دق میکنم. اشکِ چشمهایم را پاک میکنم، صدایی شبیهِ زجه و شیونِ یک زنِ بیشوهر از من بلند میشود. لبانم را گاز میگیرم. نمیدانم چرا این کارها را میکنم، من فکر نمیکنم. سیگاری روشن میکنم و آرام پُک میزنم و به صدای آهنگ گوش میکنم…
چقدر دلم باران میخواهد. ای کاش باران میبارید. اشکهایم جاری میشود… خدایا سهمِ من از آسمان، باران نیست؟ یکبار، فقط همین لحظه، ای کاش میبارید. می خواهم با یک شهر، با باران گریه کنم. سرم را بر میگردانم و پنجرهی نیمه باز را نگاه میکنم… میبینی خدایا؟ هنوز امید دارم که باران به خواستِ من میآید… چه خوش باور! و سهمم فقط بارانِ این چشمهاست. باران که مالِ من نیست، هیچگاه باران به خاطرِ من نخواهد آمد. سیگار به انتها رسید و من باز و باز همان آهنگ را دوباره و دوباره گوش میکنم.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. همه چیز همانجوریست که بود. انتظارِ چیزی را دارم، چه انتظارِ بیجایی! اما من احساس میکنم چیزی با قبل فرق کرده باشد. به خیالِ خودم برایِ همه همینطور است. تعجب میکنم، آدمها برایِ چه شادند؟ چرا میخندند؟ چرا خوشحالند؟ چرا… هیچکس نباید خوشحال باشد. همه چیز غمگیناند، حتی شادیِ دیگران برایم بی معنی و گنگ است. نمیفهمم چگونه باز هم دلیلی برایِ خندیدن مانده است.
همه جا تاریک است، چراغهای خانه خاموش هستند. هوا تاریک شده است، شب شده. چند ساعتِ پیش روشن بود، روز بود اما…
تلویزیون، بی صدا، روشن مانده. حالا میفهمم، که چرا هیچوقت تلویزیون را خاموش نمیکنم. میگذارم بیصدا روشن بماند : من بینهایت تنها هستم.
سردم است. به بخاری چسبیدهام، سعی میکنم شعلهی بخاری را بیشتر کنم، بیشتر از این نمیشود اما! لعنتی چرا اینقدر سردی پس تو؟
فکرمیکنم، دوباره فکر میکنم. به چیزی که هیچوقت نمیدانی. از خوشخیالیِ فکری که دربارهات در سرم گذشت، خودم خندهام میگیرد، دلم به حالِ خودم میسوزد چقدر.
.
.
.
چشمهایم را باز میکنم. همهجا ساکت و تاریک است… کجا هستم… کمی طول میکشد تا یادم بیاید کجا هستم، کی هستم، چه شده بود. کمکم یادم میآید، انگار خوابم برده است. حالم کمی بهتر است.
ساعت دیواریِ دیوارِ سمتِ چپ، ساعتِ 3:40 دقیقهی شب را نشان را میدهد. و ساعتِ دیواریِ سمتِ راست، بر رویِ ساعتِ 5 و 6 دقیقه و 42 ثانیه خشکش زده. چند روزی میشود که یخ کرده، نمیدانم آیا دلیلی دارد؟ آیا ساعتِ خاصی را نشان میدهد؟ ساعتِ خاصی در روزی، که در گذشته جا مانده و میخواهد چیزی را به یادم بیاورد. نمیدانم چرا هر طرف نگاه میکنم ساعت میبینم! قبلا انگار ثانیهها را دوست داشتم، که زودتر ساعتی، لحظهی خاصی سر برسد شاید.
پنجره را باز میکنم و بیرون را نگاه میکنم. خدایِ من…. لبخندی با اشک، عجیب که هر دو با هم بر چشمهایم مینشیند: دارد از آسمان، برف میآید… برایِ من بود؟… یعنی همینکه من خواسته بودم؟
یعنی اگر آدم از تهِ دلش بخواهد، از تهِ دلش عاشقِ باران باشد، باران میبارد؟ احساس میکنم تصادفی نیست. اما من که گفتم باران، چرا برف بارید.
خدایا؟ راستش را بگو، آسمان را تو گریاندی؟ باور میکنم، باور میکنم… تنها من باور میکنم عمقِ این بغضی که در گلوست، آسمان را هم میتواند بگریاند. تنها من میدانم حجمِ آن بغض و درد و ناله و شیونها را، که هر کاری از دستشان بر میآمد. گاهی معجزهها سادهاند، معجزهاند اما. خیلی چشم به انتظارِ معجزهای هستم، که دلم یک روز به من وعده داده بود. آیا روزی به حقیقت خواهد پیوست؟
دوباره از پنجره، شهر را نگاه میکنم. نه، واقعا دارد برف میبارد. تمامِ شهر، آرام زیر برف به خوابِ سنگینی فرو رفته است. مگر نه اینکه برف همان بارانیست که از سردیِ هوا قندیل بسته؟
امشب، تمامِ شهر سپید پوشِ مناند… این، سپیدیِ لباسِ عروسیست یا لباسِ کفن؟ شاید هر دو. حسی به من میگوید که برایِمن لباسِ عروسیست… یک شهر به عقدِ من در آمده…
باید جشن بگیرم. من، هیچگاه، پیش از این، هرگز اینچنین نبودهام. راستش آدمیزاد است و بغض. خیلیها خیلی از این احساسها را تجربه میکنند. اما، به خدا، اینبار، با همیشه فرق داشت… با همیشهی همه فرق داشت. گفته بودم اگر به کسی بگویی خندهاش میگیرد. اما، وسعتِ تنهایی و غربتی که در بغضهایم بود، از شدت و عمقی که گویی از مغز استخوان سر باز میکرد، اینگونه مینمود که هر آن است که عرش و فرش، آسمان و زمینِ خدا، بلرزد با لرزشهای بیجانِ تنم.
احساسِ عجیبی دارم… غمگینم، شادم، نمیدانم. احساسِ فتحِ یک قلهی کوه با پاهایِ چوبین، احساسِ فتحِ یک شهر با قطرههای اشک. دوباره حسِ همان پیرمردی را دارم که در جوانی پیر شد. موهایِ بیشتری از مردی سفید شد، کسی که زیاد میدانست.
حسِ آرامشِ پس از طوفان دارم. من آن خانهی چوبی هستم که لرزید بند بندش از طوفانی سخت، جای جایاش زخمیست، ولی پا بر جا مانده است هنوز. درب و داغون… خاطراتِ طوفان بر جانش نشسته، هر جایِ بدنش که نگاه کنی، زخمیست. و باز عشق بازی میکند با خاطرهی طوفان و تکههای چوبش.
خدایا زندگی ام بی غم مباد هرگز! بچشان بر من آن دردی را، که از من، مرد میسازد. که بزرگم میکند و من یاد میگیرم. هیچگاه دلم نمیخواهد بیدردِ غرق در لذتی باشم که چشمانم را به دیدنِ حقایقی که برایِ آن آمدهام، تنگ کند.
حسِ دانستنِ چیزهایی را دارم. حسِ پی بردن به ابهامِ نوشیدنِ یک گنجشک از حوض، حسِ ادراکِ رقصِ یک شاخه در دستِ باد. حسِ یک نارون به کلاغهایی که بر شاخههایش لانه کردهاند. حس پی بردن به مفهومِ یک راز. میدانم. میدانم که من برایِ دل دادن به باران نیامدهام. میدانم که هیچگاه شبیهِ دیگران نخواهم شد. که باران را با تشنگی چکار؟ نه، هرگز نخواهم توانست بنوشم.
بسیار غریبم با دنیایِ آدمی. آدم هستم، نیستم اما. انگار… انگار آدمی هستم که پیشتر از این، چیزِ دیگری بوده باشد.
کسی چه میداند من چه بودهام؟ میدانم، خوب میدانم که من هیچگاه پیش از این، هرگز آدمی نبودهام. شاید روزی باران بوده باشم. دریایی بوده باشم، که با نوازشِ گرمِ خورشید، بالا رفته باشم و ابری شده باشم در قلبِ آسمان. بعد به شیوهی سخاوت و مهربانیِ باران، باریده باشم بر گونههایِ کودکی گریان، اشکی شده باشم و غلتیده باشم بر خاک. خاکِ که بود؟ شاید خاکِ دختری بود که روزی پسرکی را عاشق بود و در خیالِ زمستانیاش، بهاری از رویا ساخته بود. سرنوشتِ آن دختر بایست، هر چه باشد، خیلی تلخ و غمانگیز بوده باشد. نمیدانم چگونه، اما بایست مظلومانه مرده باشد. و من تمامیِ اینها را در خود دارم، من هیچکدامشان نیستم و همهشان هستم. من همان اشکِ چکیده بر خاکم. همان خاکِ تنِ آن دخترکِ عاشق. همان باران، همان ابر.
تو هِی بخند… من اما هیچگاه پیش از این، به یاد ندارم آدمی بوده باشم. تنها سایه روشنِ خاطرهی کوچکی از تکهای از بدنِ همان دخترکِ بیگناهِ عاشق، که نمیدانم چرا کوچک مُرد؟ خاکِ او و اشکی، که گِل شدند. و من تکههایِ وجودم شکل گرفت.
دیگر دلم خیلی میگیرد. دلم تنگ میشود برای دریا، برای باران، برای ابر، برایِ آن دخترکِ معصوم و برایِ آن اشکِ کودک. من هیچگاه دیگر آرام نخواهم شد، و به انتظارِ آن روزی میمانم که دوباره به دلِ خاک برگردم و باز قطرهی بارانی، اشکی شاید، باز مرا ببرد به اوجِ آسمان و بارها ببارم و ببارم. و دیگر، دلم آرام نخواهد گرفت…
در زندگی، چیزهایی هست که برای دانستنش تنها باید درد کشید. چیزهایی که فقط گاهی، فقط برخی در زندگیشان تجربه میکنند. و لحظههایی هست، که هیچکس باور نخواهد کرد.
چیزهایی میدانم که هیچگاه پیش از این نمیدانستم. چیزهایی هست.
چیزهایی هست که میدانم. چیزهایی هست که نمیدانی.
پنج شنبه 91/12/10
مطلب بعدی :
رضایت پدر و مادر

پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام بعد از یک سال اندی آمدم خسته خسته کسی اینجا هست؟
+ آسمانم مال تو ، تو فقط باش کنارم گل من /// دل من تنگ توهه تو کمی بخند ///آری خسته ام وکمی مجنون شده ام تو فقط کمی بخند ///دلم هواتیت کرده با اینکه غریبی...
+ خستم خستم از نوشتن از کسی که نمیدانم کیست و هیچ وقت نیست مگر در ذهن مشوش من که می آید و طوفانی در این تلاطم ذهنم ایجاد می کند و می رود آری خستم دیگر بس است می خواهم که... خدایا خسته ام
+ خیلی وقتا بدون اینکه متنی رو بخونم لایک میزنم تازگیا عکس هم میخوام توی اینستا لایک بزنم نگاه نمیکنم فقط لایکش میکنم شماهم اینجوری هستید؟؟؟
+ دوباره مینویسم از تویی که دلگیرم بهار سبزه ای و منم خزان نگاهت به راه تو نشسته ام زین اگر گذر افتاد زچشم آسمانی و جاده ی خاکی
+ این روزها دلم فقط یاد تو میکند آری فقط یادتو !ولی نمیدانم کی این فاصله ها میرود و من من من میرسم به تو!
+ خدایا..... این روزها...... دلتنگم...... باورکن این یکی دیگرشعرنیست
+ بعضی وقتا اینقدر دلت از یه حرف میشکنه که... حتی نای اعتراضم نداری فقط نگاه میکنی و بی صدا... میشکنی....
+ دگر درد دلم درمان ندارد… مسیر عاشقی پایان ندارد.. مرا در چشم خود آواره کردی.. نگاهت دور برگردان ندارد…
+ دیکته زندگیمان پر از غلط است ولی نگران نباش خودش گفته قبل از نمره دادن... اگر پشیمان شوی غلط هایت را پاک میکنم